قاتل خوش اشتها فقط زنان پولدار را پیدا میکرد و با چاقو میکشت
در سال ۱۷۸۸ میلادی شایعه شده بود غول ناشناسی در شهر میگردد که طعمههایش زنان جوان و پولدار هستند. روزنامهها اسمش را هیولای لندن گذاشتند. گفته بودند مردی هر شب در خیابانهای تاریک و خلوت، زنان پولدار و جوان را با چاقو و دشنه شکار میکند. میگفتند هیولا قبل از کشتن شکارهایش، به آنها فحاشی کرده و بعد سر فرصت آنها را با چاقو قطعه قطعه میکند.
به گزارش زنهار؛ همهجا تاریک شده بود. به جز کورسوی خانه ویلایی انتهای خیابان، هیچ نور دیگری دیده نمیشد. چشمهای آبیاش را به اطراف گرداند و پیش رفت. نمیدانست چرا، ولی دلش شور میزد، به انتهای خیابان که رسید، نزدیک کوچه وینستون، صدایی ناآشنا به گوشش رسید.
صدای مردی را شنید که مدام به او بد و بیراه میگفت. صدا را نمیشناخت اما دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. زن با آخرین قدرتی که داشت دوید ودوید... د.
این تصویر، تصویر یکسان آخرین لحظات تمامی ۵۰ قربانی قاتل انگلیسی است، کسی که بعدها «هیولای لندن» لقب گرفت. جانوری در قالب انسان که فقط در طول دو سال، یعنی از ۱۷۸۸ تا ۱۷۹۰ میلادی دستکم ۵۰ زن جوان را در لندن با چاقو تکهتکه کرد.
شایعهسازی درباره هیولا
در سال ۱۷۸۸ میلادی شایعه شده بود غول ناشناسی در شهر میگردد که طعمههایش زنان جوان و پولدار هستند. روزنامهها اسمش را هیولای لندن گذاشتند. گفته بودند مردی هر شب در خیابانهای تاریک و خلوت، زنان پولدار و جوان را با چاقو و دشنه شکار میکند. میگفتند هیولا قبل از کشتن شکارهایش، به آنها فحاشی کرده و بعد سر فرصت آنها را با چاقو قطعه قطعه میکند.
خبر اولین قتل که به بیرون درز کرد، روزنامهها هم آن را با آب و تاب پوشش دادند. هر چند وقت یکبار، قتلی در یک نقطه از شهر اتفاق میافتاد که روزنامههای محلی هم سراغش میرفتند. تمام این روایتها در حالی گوش به گوش میچرخید که هنوز هیچکس هیولای لندنی را از نزدیک ندیده بود.
این قاتل حرفهای بلافاصله بعد از مثله کردن قربانیانش، محل را ترک میکرد. تنها چیزی که مردم میدانستند این بود که، هیولا به بیماری جنسی مبتلاست و از آزار دادن قربانیان زن لذت میبرد. برای همین هم بود که قبل از ارتکاب جنایت به آنها فحاشی میکرد و قسمتهایی از بدن آنها را میبرید. در طرف دیگر قضیه، پلیس ویژه لندن قرار داشت.
این نیروی تازه پلیس که در آن زمان به تازگی شکل گرفته بود، دنبال سرنخی میگشت اما هیچ اطلاعات تازهای نداشت. تنها سرنخ پلیس، لباسهای پاره قربانیان، زخم پا و زانوی آنها بود که تقریبا همیشه ظاهری یکسان داشت. همهجای شهر را مامور و کارآگاه پر کرده بود اما قاتل حرفهای قبل از اینکه کسی سر برسد، فرار میکرد.
شگردهای واقعی هیولا
این فرد ناشناس که در دل همه مردم شهر دلهره انداخته بود، هربار شیوه خاصی برای شکار زنان انتخاب میکرد. یکبار آنها را در خیابان تاریک پیدا کرده و میکشت. گاهی هم در کمال ادب و متانت، از آنها میخواست تا گل خوشبویی را بو بکشند. بعد در فرصت مناسب، با دشنهای که در میان دسته گل پنهان کرده بود، بینیشان را زخم کرده و آنها را به شکل فجیعی میکشت. هیولای قویهیکل یک شگرد منحصربهفرد هم برای خودش داشت که درتمام قتلهایش به کار بست.
او قبل از اینکه قربانیان را به قتل برساند، بد و بیراه نثارشان میکرد. همین چند سرنخ، تنها سرنخهای پلیس ویژه لندن بود که توسط قربانیان نجات یافته شرح داده و در دفاتر مخصوص ثبت میشد. بعضی از قربانیان خوششانسی که توانسته بودند با سر و وضع نامرتب و لباسهای پاره، از دست قاتل وحشی فرار کنند، بعد از شرح دادن ماجرا برای پلیس تا مدتها پایشان را از خانه بیرون نمیگذاشتند. هنوز هیچ ردی از قاتل پیدا نشده بود و همه نگران بودند سوژه بعدی صفحات حوادث روزنامهها باشند.
طعمه: زنان ثروتمند
بیشتر قربانیان هیولا در آن روزهای سیاه، زنان پولدار و زیباروی شهر بودند. همین مسئله باعث شد که مردم شایع کنند، هیولا فقط زنان جوان و ثروتمند را میکشد. این شایعه که در شهر پیچید، زنان انگلیسی تلاش میکردند تا با بیان اینکه هیولا قصد کشتن آنها را داشته، ثابت کنند از بقیه زیباترند، رقابت بر سر این مسئله آنچنان بالا گرفت که برخی از زنان لندنی برای اینکه زیبایی خدادادیشان را اثبات کنند، خودشان را با دشنه و چاقو زخمی میکردند و بعد داستان ساختگی حمله یک غول بزرگ و سیاه را تعریف میکردند که به طرز وحشیانهای به آنها حمله کرده است.
ترس مردان از هیولا
البته انگار فقط زنان از هیولای خطرناک نمیترسیدند. خیلی از مردان لندنی هم از ترس اینکه به جای هیولا اشتباه گرفته شوند، دل توی دلشان نبود. این دلهره و نگرانی آنقدر شدید بود که چند نفر از افراد فرصتطلب، کلوپی بر ضد هیولا راه انداختند و حسابی هم برایش تبلیغ کردند. فقط مردان میتوانستند عضو این کلوپ شوند و به هرکدام از اعضا یک سنجاق سینه با عبارت «هیولا، نه!» داده میشد. این سنجاق سینه برای آن بود که زنان لندن آنها را با قاتل شبهای تاریک لندن اشتباه نگیرند.
جایزه صد پوندی برای دستگیری هیولا
دو سال از اولین قتل هیولا گذشته بود، پلیس ویژه و تازهکار لندن با وجود هماهنگ کردن همه نیروهایش نتوانسته بود ردی از قاتل زنان پولدار پیدا کند.
در این زمان «جان جولیوس انگرستین»، یکی از بازرگانان مشهور لندنی بعد از اینکه این وضعیت را دید، برای پیدا کردن قاتل، جایزه نقدی صد پوندی تعیین کرد، این جایزه نصیب کسانی میشد که ردی از هیولا به دست آورده، زنده یا مرده او را به پلیس تحویل دهند.
با تعیین این جایزه، خیلیها به طمع به دست آوردن این پول، یا با هدف کنار زدن رقبای عشقی و یا طلبکاران، دست به تقلب زدند. آنها افراد مختلفی را به پلیس معرفی میکردند تا پول بگیرند. بعضیها هم در خیابان دعوا راه میانداختند و طرف مقابلشان را به عنوان هیولای لندن به افسر پلیس معرفی میکردند، اما تمام ترفندها خیلی زود لو رفت و همچنان دست پلیس خالی ماند.
قتل به نفع جیببرها
خبر قتل هیولا برای هرکس بد بود، کار جیببرهای لندنی را حسابی سکه کرد. این خلافکارها، شگرد خاصی برای پیشرفت کارشان ابداع کردند تا بتوانند با خیال راحتتری جیب مردم کوچه و بازار را خالی کنند. جیببرهای خبره لندنی، وقتی میدیدند قربانی میخواهد از خودش دفاع کند، انگشت اتهام را به سمتش گرفته و «هیولا هیولا» گویان او را به همدیگر نشان میدادند، فرد قربانی که میترسید به جرم هیولا بودن دستگیر شود، دزدها را رها میکرد و از مهلکه میگریخت.
ژندهپوشی از ترس مرگ
ترس از مرگ، قیافه زنان جوان لندنی را دیدنی کرده بود. چهره شهر، رنگ و روی دیگری به خودش گرفته بود. لوازم آرایشی پنهان شدند، پیراهنها چروک شد.
اینبار به جای زیبایی، مسابقه زشتترین زنان شهر در لندن جریان داشت. هرکس زشتتر بود، خوشحالتر میشد، کسانی که تا همین چند وقت پیش، به خاطر زیبایی برای همدیگر لاف میزدند و پز درگیر شدن با هیولا را به اطرافیانشان میدانند، با شلوارها و لباسهای مندرس و کثیف در خیابانهای شهر پرسه میزدند تا چشم هیولا شکارشان نکند. موهای خاک گرفته و بههم ریخته، چشمهای آبی را پنهان میکرد و شالهای کثیف پشمی بدن زنان را میپوشاند. لندن از ترس هیولا، شبیه شهر زامبیها شده بود.
دستگیری هیولا در پارک مرکزی شهر
در روز ۱۳ ژوئن ۱۷۹۰ میلادی، زن جوانی به نام «آن پورتر» به یکی از ایستگاههای پلیس شهر مراجعه کرد و گفت، هیولا را به چشم خودش دیده است.
او همراه با چند افسر ویژه به پارک «سینت جیمز» در مرکز لندن رفت تا هیولا را شکار کند. داستان از این قرار بود که مرد درشتاندامی، دخترک را با هدف هوسرانی تعقیب کرده و به منطقهای خلوت برده بود اما اینبار شانس نیاورد چون جان کولمن، نامزد خانم پورتر، آنها را دیده و تعقیبشان کرده بود.
چند روز بعد، جلسه دادگاهی برای محاکمه او برگزار شد. تمام سالن پر از آدم شده بود. همه آمده بودند تا هیولا را به چشمشان ببینند. بعضیها به او ناسزا میگفتند و برخی دیگر به او حملهور میشدند.
این شلوغی در میان شاهدان دادگاه هم ولوله انداخته بود، یکی از قربانیان که وحشت کرده بود از میان جمع بلند شد و گفت، دروغ گفته است. او اعتراف کرد هیچوقت هیچ هیولایی به او حمله نکرده بوده و او برای جلبنظر قصه بافته است. کنترل جمعیت تقریبا از دست ماموران خارج شده بود.
دادگاه پرهیاهو، دفاع را برای «رنویک ویلیامز» متهم ۲۳ ساله سخت کرده بود. او که کارگر اخراجی یک کارخانه بود، اعتراف کرد که سعی داشته به خانم پورتر نزدیک شود ولی هدف شومی در سرش نبوده است. او اتهام اقدام به قتل را هم کاملا رد کرد، هرچند اضطراب شدیدش در جلسه دادگاه، وحشت را در چشمانش هویدا کرده بود. قاضی که شرایط ملتهب دادگاه را دید و شواهد را کافی ندانست، تصمیمگیری و دفاع بیشتر را به جلسه دیگری موکول کرد.
در دومین جلسه دادگاه، «یم» - شاعر ایرلندی- وکالت او را برعهده گرفت. او در دفاعیهاش خانم پورتر را به دروغگویی برای کسب جایزه صد پوندی متهم کرد. دفاعیهای که کموبیش نتیجه داد، هرچند خانم پورتر هیچوقت به دروغگویی متهم نشد اما هیولای لندن برای ارتکاب تمام جنایتهایش شش سال را در زندان گذراند. بعدها تاریخشناسان زیادی درباره هیولای لندن تحقیق و بررسی کردند.
بعضیهایشان معتقد بودند که ممکن است او هیولای واقعی نباشد. این کارشناسان معتقد بودند که هیولای لندن، احتمالا یک قربانی بوده تا روی کمکاریهای پلیس سرپوش گذاشته شود. دلیلی که برای این ادعا میآورند، قتلهای مشابهی است که در سالهای بعد، در زمانی که هیولا در زندان بود، انجام میشد و همچنان سایه ترس را بر سر مردم شهر زنده نگه میداشت.
منبع: همشهری