راز بزرگی که پسر عاشق را تا یک قدمی مرگ برد
پسری جوان وقتی راز بزرگ زندگیاش را فهمید تصمیم گرفت به زندگیاش پایان بدهد اما زنده ماند.
به گزارش زنهار، بارها به رفتارهای پدرم مشکوک می شدم ولی هیچ گاه تصور نمی کردم که او چنین راز وحشتناکی را در سینه دارد تا این که روزی عاشق دختری از اتباع خارجی شدم و پدرم که از شنیدن این موضوع به طرز عجیبی عصبانی شده بود ناگهان راز «مرگ آلود»را فاش کرد که ...
به گزارش روزنامه خراسان، جوان 30 ساله ای که با اقدام سریع مادرش از مرگ هولناک نجات یافته بود،درباره رازی که او را تا سرحد مرگ کشاند به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت:3برادر دارم و در رشته مهندسی مکانیک تحصیلاتم را به پایان رساندم. از همان دوران کودکی در تعمیرگاه خودرو شاگردی می کردم به همین دلیل هم به این شغل علاقه مند شدم وبعد از پایان تحصیلات،تعمیرگاهی در مشهد راه اندازی کردم. در این میان فقط با برادر کوچک ترم احساس ارتباط عاطفی بیشتری داشتم و همواره از رفتارهای عجیب و سرزنش های توهین آمیز پدرم ناراحت می شدم چراکه او بین من و برادرانم فرق می گذاشت به گونه ای که این رفتارهای مشکوک او بسیار مرا آزار می داد. او حتی مکانیکی را دوست نداشت و آرزو می کرد کاش خداوند دختری به او عنایت می کرد تا مجبور نبود رفتارها وخواسته های مرا تحمل کند. خلاصه در حالی عازم سربازی شدم که به خاطر تخصصم در امور ترابری پادگان ،خدمتم را به خوبی به پایان رساندم وبه مشهد بازگشتم ولی رفتارهای سرزنش آمیز پدرم تغییری نکردو او به هربهانه ای به مشاجره با من می پرداخت وگاهی کتکم می زد به همین دلیل من هم به پدر بزرگم پناه می بردم و چند روز در خانه آن ها زندگی می کردم و در نهایت با وساطت مادرم به خانه برمی گشتم به طوری که گویی پدرم مرا دوست ندارد تا حدی که در میان عصبانیت و مشاجره های خشم آلود فریاد می زد«تو اصلا فرزند من نیستی!»
روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که من مدتی قبل عاشق دختری افغانستانی شدم که با خانواده اش در همسایگی پدربزرگم زندگی می کرد.پدرم وقتی ماجرای عاشقی مرا فهمید سخت برآشفت به طوری که هیچ گاه او را چنین خشمگین ندیده بودم. او در میان سرزنش های توهین آمیزش به من گفت:همین اندازه هم نمی فهمی که ازدواج با اتباع غیرمجاز دردسرهای وحشتناکی دارد؟ چرا که آن ها هویت رسمی ندارند! خلاصه آن شب پدرم مرا از خانه بیرون انداخت و من شب را به انباری منزل رفتم و در آن جا خوابیدم اما صبح درون لوازم کهنه و کتاب ها شناسنامه ای از پدرم پیدا کردم که فقط نام من در آن ثبت نشده بود حتی در عکس های قدیمی هم من در کنار پدر ومادر وبرادرانم نبودم! با آن که خیلی به این موضوع مشکوک شدم ولی چیزی به خانواده ام نگفتم. مدتی بعد از این ماجرا خاله ام از آلمان به ایران آمد و مادرم مخفیانه مرا به دیدار او فرستاد. از سوی دیگر خیلی مضطرب تاکید کرد که به کسی از این دیدار چیزی نگویم. خاله ام که از دیدن من خیلی خوشحال شده بود مرا درآغوش کشید وحتی از دختر افغانستانی پرسید که عاشق او شده بودم. چند روز بعد خاله ام درحالی به آلمان بازگشت که از من خواست با آن دختر ازدواج کنم! مادرم نیز بعد از این ماجرا به ازدواجمان رضایت داد ولی پدرم که این موضوع را شنید خشمی وحشتناک وجودش را فراگرفت ودرحالی که به خاله ام توهین می کرد رازی عجیب را از گنجینه اسرارش بیرون ریخت. او در حالی که به التماس های مادرم توجهی نداشت با چهره ای ترسناک به من گفت:آن زن مادر واقعی توست .او هم مانند تو سال ها قبل عاشق مردی از اتباع خارجی غیرمجاز شد و با او به افغانستان فرارکرد. آن جا شوهرش هر بلایی که توانست سر او آورد و بعد هم در حالی که مادرت تو را باردار بود به کشور دیگری گریخت.
مادرت برای یافتن او تلاش کرد به صورت غیرقانونی به آلمان برود ولی به چنگ قاچاقچیان انسان افتاد و همه پول ها و طلاهایش را از دست داد. هنوز یک ساله نشده بودی که مادرت برای فرار از بدنامی ،تو را از طریق یکی از دوستانش به مشهد فرستاد و خودش هم به آلمان مهاجرت کرد تا شاید ردی از شوهرش بیابد! حالا هم دیگر روی بازگشت ندارد چراکه به نصیحت های دلسوزانه دیگران گوش نکرد!...
این جوان 30ساله ادامه داد:دیگر چیزی از حرف های پدرم نفهمیدم وآن قدر درتنگنای روحی وحشتناکی قرار گرفتم که در یک تصمیم احمقانه قصد داشتم خودم را با چادر مادرم حلق آویز کنم که او متوجه شد و مرا نجات داد. اکنون مادرم می گوید:پدرم در بیان این راز خانوادگی بزرگ نمایی کرده است وبخشی از این ماجرا حقیقت ندارد اما ای کاش ...
با توجه به وضعیت روحی وروانی این جوان مجرد،وی با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد احمد آبکه(رئیس کلانتری طبرسی شمالی)به مرکز روان شناسی پلیس معرفی شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی