معرفی چند فیلم نفس گیر که میخکوبتان می کند!
در مطلب زیر چند فیلم تاریخ سینما معرفی شده اند که هرچقدر پای آنها بنشینید باز هم لذت می برید و هیچ وقت تکراری نمی شوند.
به گزارش زنهار به نقل از روزنامه همشهری؛ از تماشایشان سیر نمیشویم. دیدار مکررشان لذتبخش است. اگر بهطور اتفاقی و هنگام عوض کردن کانال هم با آنها مواجه شویم تا انتها همراهشان میشویم. اینها فیلمهایی برای تمام فصول هستند؛ فیلمهایی که برایمان یادگارهای همیشه از دورانیاند که سپری نمیشوند و گذر سالها چیزی از جذابیتشان نمیکاهد. اینها الزاما بهترین فیلمهای تاریخ سینما نیستند. الزاما در فهرست برگزیدگان و تاپ تن منتقدان حضور ندارند. در این پرونده سراغ پرونده فیلمهایی که از تماشایشان سیر نمیشویم؛ فیلمهایی که نه بخشی از زندگی که اساسا خود زندگیاند.
زندگی زیباست
محمد عدلی: روبرتو بنینی، کارگردان ایتالیایی طوری به جنگ جهانی دوم نگاه کرده است که هیچکدام از همصنفهایش در دنیا تجربه نکردهاند. اگر فیلمهای ساخته شده در مورد جنگ جهانی که تعدادشان بیشمار است، دستهبندی شوند، یک دسته تنها یک فیلم در خود جای خواهد داد. «زندگی زیباست» نگاه یک کمدین به جنگ است، اما محصول او از تمام آثار تراژیک حول جنگ جهانی، غمبارتر است. اگر یکی از دلایل فیلم دیدن، تخلیه احساسات باشد، زندگی زیباست به نقطه طلایی در این ویژگی رسیده است. او لحظاتی را در این فیلم خلق کرده است که لبخند و اشک بهطور توامان روی صورت نقش میبندند. روبرتو بنینی که خود نقش اصلی این فیلم را بازی کرده با هنرمندی تمام این دو حس متفاوت را بهصورت همزمان برمیانگیزد.
این فیلم در سال ۱۹۹۸ سه جایزه اسکار دریافت کرد؛ یکی برای بخش بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان، یکی برای موسیقی متن و دیگری برای نقش اول مرد. فیلم «بچههای آسمان» ساخته مجید مجیدی در آن سال بهعنوان رقیب در بخش اسکار غیرانگلیسی زبان با زندگی زیباست حضور داشت. فضای فیلم روبرتو بنینی و موقعیتسازی ویژهاش این امکان را میدهد که بارها آن را تماشا کرد. داستان فیلم درباره مردی یهودی است که طی جریان عاشقانهای با یک مسیحی ازدواج میکند و یک فرزند به دنیا میآورند. بعد از آغاز جنگ جهانی دوم مرد یهودی و پسر کوچکش به اردوگاههای کار اجباری به اسارت میروند. او در تمام این دوران سعی میکند واقعیت را برای فرزندش طور دیگری جلوه دهد تا او متوجه نشود که به اسارت آمدهاند. او همه چیز را برای پسرش به یک بازی تشبیه میکند و زندگی زیبایی برایش میسازد.
هفت
علی رستگار: معمولاً فیلمهای جنایی بعد از یکبار تماشا، مهمترین کارکرد خود یعنی غافلگیری مخاطب را از دست میدهند و کمتر پیشمیآید، تماشاگر با وجود علم به هویت قاتل و روند کشف پرونده، بار دیگر پای آن اثر بنشیند. اما اگر فیلم جنایی، یک تریلر روانشناسانه تمامعیار هم باشد، آنوقت شناخت قاتل و هویت برملا شده او و حتی مسیر کشف پرونده، کمترین اهمیت را دارد و این پیچیدگی شخصیتهاست که مخاطب را درگیر میکند.
«هفت» فینچر برای من چنین وضعیتی دارد و باوجود لو رفتن قاتل در تماشای اول، این شخصیتهای درخشان جان دو، دیوید میلز و ویلیام سامرست با بازیهای کوین اسپیسی، براد پیت و مورگان فریمن است که تماشای دوباره و چندباره و هر از گاهی این فیلم را برایم لذتبخش میکند. این عیش سینمایی قطعا با تیتراژ کایل کوپر، آن نیویورک چرک و کثیف و همیشه بارانی که ماحصل فیلمبرداری و فضاسازی نفسگیر داریوش خنجی است و البته ابهت صداهای ماندگار ناصر طهماسب، جلال مقامی و منوچهر اسماعیلی در نسخه محشر دوبله فارسی، کاملتر میشود.باوجود اینکه سالهاست از سرنوشت شخصیتهای قصه اندرو کوین واکر و فینچر مطلعم، هنوز و در هر بار تماشا، «هفت» طراوت دلپذیر و آزاردهندهای دارد و بهویژه ضجههای میلز/ پیت/ مقامی و آن تردید جانکاهش (جانکاهشان) برای کنترل خشم یا کشتن قاتل همسرش پای آن دکلهای برق، همچنان برایم تکاندهنده است.نیمکت ذخیره: ناصرالدین شاه آکتور سینما به کارگردانی محسن مخملباف.
پدرخوانده
ناهید پیشور:«من به آمریکا ایمان دارم»؛ پدرخوانده با این جمله بوناسرا آغاز میشود و خیلی زود متوجه میشویم که عکسش درست است. ایمانی به سرزمینی که از دختری جوان هتک حرمت میکنند و کاری از نظم و قانون برنمیآید در کار نیست. جمله بوناسرا مطلعی است برای ورود به جهان فیلم. به عروسی کانی، دختر ویتوریو دن کورلئونه. طولانیترین سکانس فیلم که نیم ساعت طول میکشد و ما در خلال مراسمی که در حال برگزاری است با دنیای گانگسترها آشنا میشویم. با پدرخوانده و خانواده واعوان و انصارش. مقدمهای طولانی، ولی ضروری که هم اطلاعات به تماشاگر میدهد و هم با بازیگران اصلی این درام گانگستری آشنایش میکند. کاریزمای دن کورلئونه، خشونت و شیطنتسانی، فراست تام، عجز جانی فانتین، متانت مایکل، ضعف فردی، وفاداری لوکا و ظرافت توأم با سادگی کیت. عروسی که تمام میشود ما با تمام کاراکترهای مهمانی باشکوهی که فرانسیس فورد کاپولا برایمان تدارک دیده آشنا شدهایم.
«پیشنهادی بهش میکنم که نتونه رد کنه»؛ این مشهورترین دیالوگ فیلم است؛ دیالوگی که توضیحدهنده شخصیت دن کورلئونه هم هست. پدرخواندهای که با ارادهای معطوف به قدرت در کانون محوری درام میدرخشد. فیلم با نمایش قدرت پدرخوانده، مثل کله اسبی که در رختخواب تهیهکننده هالیوود گذاشته میشود، بهمرور سراغ تمام شدن دوران او هم میرود. سکانس سوءقصد به پدرخوانده نقطه اوج مهمی برای نمایش تغییر دوران و زوال تدریجی دن کورلئونه است. دار و دستههای مافیایی علیه خانواده دن کورلئونه متحد شدهاند و از اینجا به بعد مایکل پسر خوب خانواده وارد میدان میشود تا نقشی را بر عهده بگیرد که خلاف تصمیم و اراده پدر است. بعد از مجموعهای از خشنترین سکانسها، فیلم با سکانس گلولهباران سانی در بزرگراه، اوج سبعیت را به نمایش میگذارد. خشونتی که تار و پود فیلم پدرخوانده را تشکیل میدهد، کاملا فاخر، نمایشی و سینمایی است. صحنه گلولهباران سانی، یادآور پایانبندی فیلم «بانی و کلاید» (آرتور پن) هم هست. بعد از عروسی، آنچه در فیلم به سهولت و فراوانی تکرار میشود قتل و جنایت است.
مرگ دن کورلئونه و ظهور مایکل بهعنوان پدرخوانده تازه، تغییر مناسبات و روزگار را هم نمایان میکند. تدوین موازی غسل تعمید فرزند کانی در کلیسا و حذف تمام مخالفان مایکل، دستاوردی است در زیباییشناسی خشونت و ضرباهنگی که گویی یک رهبر ارکستر آن را طراحی و اجرا کرده است.در پایان فیلم، شاهد تاجگذاری مایکل بهعنوان پدرخوانده هستیم و در نمای پایانی چهره کیت را میبینیم که در به رویش بسته میشود و تاریکی میآید. نماد معصومیت و عشق و زیبایی جایی در این دنیای پلید و خوفناک ندارد.
دیوانه از قفس پرید
شهرام فرهنگی: «دیوانه از قفس پرید»، دیوانه از قفس پرید، دیوانه از قفس پرید؟ چرا این فیلم را بارها و بارها و بارها دیدهام و حاضرم بارها و بارها و بازهم ببینم؟ اصلا چهکسی عنوان «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» را در ایران به «دیوانه از قفس پرید» برگرداند؟ البته که سرخپوستِ ساکت و غولپیکر و عجیب این داستان، آخر فیلم از دیوانهخانه میگریزد، ولی دیوانه این عنوان بدون هیچ تردیدی مک مورفی است.
او که دیوانه نیست و برای فرار از مجازات سنگین آزارجنسی خود را به دیوانگی زده و با این همه بیش از هر دیوانهای کادر درمان تیمارستان را به ستوه میآرود. این فیلم در دهه ۶۰ جزو معدود عناوینی بود که در شبکه زیرزمینی فیلمهای ویدئویی، دست بهدست در نقاط مختلف شهر به امانت داده میشد. آقای فیلمی با ساک مشکی، هفتهای یکبار برای تحویل گرفتن فیلمهایی که هفته پیش کرایه داده بود میآمد. زیپ ساک مشکی را میکشید و فیلمهای ویدئو بتاماکس را میچید روی میز و… قبلیها را تحویل میدادی یا اگر دوست داشتی و آقای فیلمی سفارشی نگرفته بود، یک هفته دیگر فیلمها را تمدید میکردی و بعد میتوانستی فیلم جدید از روی میز برداری.همیشه همان انتخابهای محدود؛ شکارچی گوزن و بربادرفته و هفت عروس برای هفت برادر، سنگام و شعله و هندیهای دیگر، وسترنها و جری لوئیس و چند فیلمفارسی قبل انقلابی، این زمین مال من است، طالع نحس و… مثلا همین دیوانه از قفس پرید. البته دلیل اینکه بینهایت و یکبار یک فیلم را تماشا کنی و باز هم دوست داشته باشی تماشایش کنی، نمیتواند این باشد که گزینهای دیگر برای تماشا نداشتی. چون به هرحال بعدها اوضاع عوض شد و هر فیلمی برای تماشا در دسترس قرار گرفت.
حالا دیگر تنوع آنقدر زیاد است که آدم یادش نمیماند آخرین فیلمی که دیده چه بود و چه جزئیاتی داشت. فیلمهای جدید از هزاران آدم بااستعداد از سراسر کره زمین چنان سریع بهروز میشوند که برای جانماندن از مسابقه تماشای محصولات جدید، فقط فرصت میکنی دانلودشان کنی، آرشیو شوند که ویر دانلود کردنت خوابیده باشد. از آنهایی هم که میبینی باید بهسرعت بگذری که صدها عنوان دیگر در انتظار دیده شدن در آرشیو باقی ماندهاند. اینطور همه چیز در سطح باقی میماند، اصلا شاید «سطح» هم برای توصیف چنین وضعیتی، واژهای اغراقآمیز باشد؛ مثل گاز قوطی باز شده پپسی، به هوا میروند و طعم خوش نوشیدنی را تباه میکنند. شاید همین است که دیوانه از قفس پرید و دیگر گزینههای به یادمانده از دوران محدودیت چنین عمیق در ذهن ماندهاند.آن زمان میشد دیوانه از قفس پرید را دید و دستکم یک هفته فقط به صحنههایش، داستانش و جزئیات دیگر فکر کرد. بعد که مرز دسترسی به فیلمها بازتر شد، تازه ذوق دوباره دیدن بدون سانسورش به جانت میافتاد و باز میدیدی، نه، مک مورفی بینظیر است. اشتباه نکرده بودی. فقط کاش میشد آنجای فیلم که مک مورفی دستهایش را گره میکند دور گردن پرستار راچد و فشار میدهد، فشار میدهد، فشار میدهد و صورت راچد مثل انار سرخ میشود… کاش میشد اینبار، اینبار دیگر موفق شود کار راچد را تمام کند.
آدم هوس میکند دوباره و دوباره و دوباره نگاه کند، بهویژه اگر هر روز در جغرافیای اطرافش – بدون درنظر گرفتن جنسیت – کلی پرستار راچد احساس کند. بهاحتمال زیاد دلایل دیگری هم برای علاقه جنونآمیز نسبت به این فیلم دارم، ولی بهنظرم تا همین حد هم کافی است.
خوب، بد، زشت
مسعود پویا: «خوب، بد، زشت» نقطه اوج وسترن اسپاگتی است. وسترنی که لئونه با «به خاطر یک مشت دلار» پایهگذاریاش کرد و آنقدر موفق شد که لشگری از فیلمهای مشابه از راه رسیدند. فیلمهایی که لئونه بعدها آنها را فرزندان ناخلف خود خواند. خوب، بد، زشت نمونه فاخر و باشکوه وسترن اسپاگتی است. جو (کلینت ایستوود)، استنزا (لی وان کلیف) و توکو (ایلای والاک) در جستوجوی یافتن جعبهای که در آن ۲۰۰هزار دلار پول مسروقه وجود دارد به راه میافتند و این مقدمهای بر یکی از سرگرمکنندهترین وسترنهای تاریخ سینماست.
سرجو لئونه به شکلی تناقضآمیز، فانتزی و رئالیسم را برای سینمای وسترن به ارمغان میآورد. لئونه اغراقهای نمایشی را تا میتواند افزایش میدهد (از موسیقی موکد تا نماهای بسیار درشت از چهره بازیگران) و از سوی دیگر میکوشد تا کابویها را به چهره واقعیشان در غرب وحشی نزدیک کند.
ایستوود بهعنوان قهرمانی خونسرد همان قدر ملموس است که لی وان کلیف بهعنوان بدمن و ایلای والاک با ترکیبی از بدجنسی و سادهلوحی ضلع سوم مثلث خوب، بد، زشت را تکمیل میکند. سکانس فینال فیلم، مجموعهای است کامل از دستاوردهای لئونه در سینمای وسترن، آن نماهای خیلی درشت از چهره و چشمان و تعلیق و هیجان و قطع شدن پی در پی پلانها با موسیقی انیو موریکونه کارکردی جادویی مییابد. این وسترنی است که میشود بارها و بارها تماشایش کرد و از سرزندگی و نشاط و چشماندازها و موزیکش لذت برد و از خوب، بد، زشتش و جمله تکرارشونده و معروف ایستوود کمحرف: «آدما دو دستهن».
بعضیها داغش رو دوست دارند
مهرنوش سلماسی: «بعضیها داغش رو دوست دارند» هم فاخر است و هم عامهپسند. همان قدر تجارتی است که هنری؛ و احتمالا خندهدارترین فیلمی است که وایلدر کارگردانی کرده است. فیلمی که لقب پرنشاطترین کمدی تاریخ سینما برازندهاش است. این فیلمی است که در تماشای مداوم و مکرر همچنان کارکرد خود بهعنوان کمدی بسیار مفرح و سرگرمکننده را حفظ میکند؛ و همچنان تماشاگر را میخنداند.
از مقدمه تا موخره فیلم با تکیه بر فیلمنامهای دقیق و اجرایی استادانه مسیر بهدقت طراحی شده را با مهارت تمام میپیماید و موقعیتهای کمدیاش چنان استادانه نوشته و کارگردانی شده که در هر بار تماشا مثل دیدار اول مخاطب را میخنداند. بعضیها داغش رو دوست دارند، فیلم خندههای از ته دل است. وایلدر و همکار فیلمنامه نویسش آی. ا. ال. دایموند بهترین شوخیهای دورانشان را نوشتهاند و وایلدر بهعنوان کارگردان با بهترین انتخابها (بهتر و مناسبتر از جک لمون، تونی کرتیس و مریلین مونرو سراغ دارید؟) و انتخاب لحن متناسب، کمدی راحت و صمیمی و پر نکتهای را ساخته که شاهکار جزئیات است. همین جزئیات و پر و پیمان بودن شوخیها و موقعیتهای کمدی است که باعث میشود فیلم کارکردی جادویی بیابد. آن قدر جادویی که بشود در هر فرصت مغتنمی دوباره و سهباره دید.
فیلم در عین شیرینی، تلخاندیشانه هم هست و در کنار موقعیتهای کمدی، جنایت و تعلیق هم در آن نقش کلیدی دارد. جک لمون و تونی کرتیس دو نوازندهای که در حال فرار از دست جنایتکاران به زنپوشی رو میآورند، برای زنده ماندن به شکل زیرکانهای در نقشهای تازهشان فرو میروند و این مقدمهای است برای شوخیهای ناب وایلدری. شوخیهایی که فرصتهای زود گذر زیستن را به شکل مداوم تمدید میکنند. دیوانهوار بودن کمدی فیلم، ضرباهنگ شوخیها و گفتارنویسی پر از کنایه و متلک همراه با ظرافت، همان طناب باریکی است که شخصیتها با مهارت از آن عبور میکنند و با وجود خطر سقوط یا پاره شدن طناب در نهایت به سلامت به مقصد میرسند. پایان خوش فیلم آرامشبخش و جمله نهاییاش (هیچکس کامل نیست) به یادماندنی است. ترکیب جک لمون، تونی کرتیس و مریلین مونرو احتمالا بهترین مثلث همه کمدیهای تاریخ سینماست. مثل خود فیلم که در سینمای کمدی بدیلی ندارد. بعضیها داغش رو دوست دارند در عین فاخر بودن و تکامل سبکی (وایلدر آن را در بهترین دوران حرفهای ساخته است) بسیار صمیمی و راحت و دوستداشتنی است. ضیافتی است برای تماشاگر تا رها و آسوده خودش را به شوخیهای ناب فیلم بسپارد و نشاطی را تجربه کند که با این کیفیت در کمتر فیلمی قابل تکرار است.
سعید مروتی: از بین این همه فیلم چرا این وسترن جورج روی هیل؟ پاسخم برای چنین سؤال موجهی تماشای مکرر و دیوانهوار بوچ کسیدی در دوران نوجوانی و جوانی است. آنقدر که تعدادش از دستم در رفته است. فیلم را نخستین بار در یک مهمانی خانوادگی و از سکانس دوچرخهسواری پل نیومن و کاترین راس دیدم و قبل از تمام شدن مجبور به ترک مهمانی شدم و دو سالی در جستوجوی یافتن نام فیلم بودم که الان شاید عجیب بهنظر برسد، ولی در برهوت دهه ۶۰ اتفاقی طبیعی و بدیهی بود.
وقتی صاحب کپی ویاچاس فیلم شدم روی ابرها سیر میکردم و همه چیزش برایم دلپذیر بود و همچنان هست. از داستان تلخ تمام شدن دوران کابویها که موضوع وسترنهای فراوانی در دهههای ۶۰ و ۷۰ بود، و جورج روی هیل با افزودن مایهای طنزآمیز فرار بوچ و سندانس را از دست آدمهای اجیر شدهای که ماموریت نابودیشان را داشتند، تماشاییتر و غنیتر کرده بود گرفته تا حضور پل نیومن و رابرت ردفورد و حاشیه صوتی غنی فیلم و ارزش افزودهاش برای ما با صدای خوش نشسته چنگیز جلیلوند و جلال مقامی در دوبله فارسی و…
با احترام به شاهکارهای فورد و هاکس و والش و زینهمان و پکین پا که بهترینهای وسترن هستند و در دوراهی میان «این گروه خشن» (سام پکین پا ۱۹۶۹) و بوچ کسیدی و سندانس کید و با علم به برتری فیلم پکین پا، انتخابم فیلم جورج روی هیل است که جز «نیش» (۱۹۷۳) معروفش، «والدو پپر بزرگ» (۱۹۷۵) را هم در کارنامه دارد که فیلم درجه یکی است. تقریباً هیچ لحظهای در بوچ کسیدی و سندانس کید نیست که دوستش نداشته باشم و شیفته پایانش هستم که جورج روی هیل با فیکس کردن تصویر قهرمانانش، مرگشان را به نمایش نمیگذارد.
این گروه خشن
همه فیلم با تمام لحظات فراموشنشدنی و جزئیات و پرداخت کاراکترها و کنشها و موقعیتهای جالب توجهش یک طرف، حمام خونی که پکین پا در انتهای ماجرا راه میاندازد یک طرف. بهخصوص مقدمهای که فیلمساز برای به مسلخ بردن قهرمانانش تدارک دیده و آن قاب فراموشنشدنی چهار نفرهای که پایک و رفقا مصمم و سبکبال میروند تا به جدال نهایی برسند، که غایت و نهایت سینمای پکین پا است.
یاغیان این گروه خشن تصویری از کابویها را بر پرده بزرگ سینما تجسم بخشیدند که پیش از آن خیلی مسبوق به سابقه نبود و پس از آن هم با وجود انبوهی مقلد، همچنان منحصر به فرد باقی ماند. لذت تماشای نسخه ۷۰ میلیمتری در فیلمخانه ملی دهه ۷۰، در سالهای بعد و در تصویر کوچک تلویزیون گرچه دیگر تکرار نشد، ولی دیدار مکررش همچنان سکرآور است.
سرود گیبل هوک
فیلم حاشیهای و کمتر به یاد آورده شده پکین پا که مفرحترین فیلم کارنامهاش هم هست. «سرود گیبل هوک» باحالترین و دلنشینترین فیلم پکین پا است و او در تمام دوران فعالیت حرفهایاش فیلمی به این بانشاطی نساخت.
فیلم سرزندهای که جیسون روباردز جونیور در نقش گیبل هوک سهم زیادی در موفقیتش دارد. چنین کمدی وسترن تماشایی و دوستداشتنیای در کارنامه پکین پا دیگر تکرار نشد.
دختر خداحافظی
ملودرام دهه هفتادی تمامعیار با تمام ویژگیها و شاخصههای دورانش که قصه رابطه عاشقانه را بهدرستی پیش میبرد و پایان خوشش یکی از شورانگیزترین پایانبندیهای دهه ۷۰ میلادی است.
وقتی ریچارد دریفوس از تلفن عمومی به مارشا میسن زنگ میزند تا همراهش به هالیوود بیاید انگار حیثیتی دوباره به مفهوم هپی اند در سینما بخشیده میشود.
سه تفنگدار
با فاصله این بهترین اقتباس سینمایی از رمان بلند آوازه الکساندر دوما است. از همه قبلیها و بعدیها سرگرمکنندهتر و متقاعدکنندهتر است.
داستان محبوب دوما دستمایه مناسبی برای ریچارد لستر فراهم کرده تا از ماجراهای تارتانیان و «سه تفنگدار» فیلمی تماشایی بسازد.