قاتل شیطان صفت بخاطر زن نگرفتن مهرسا 3ساله را قربانی کرد
قاتل مهرسا سه ساله می گوید اگر زودتر برای من زن می گرفتند افکار شیطانی به سراغم نمی آمد.
به گزارش زنهار، آن روز وقتی جسد «مهرسا» (دختر بچه ۳ ساله) پیدا شد و صدای گریه و شیون خانواده اش در فضای کوچه پیچید، من از خانه بیرون آمدم. ترس و وحشت سراسر وجودم را فرا گرفته بود.
هنوز هم باورم نمیشد که دست به چنین جنایت وحشتناکی زده ام. هنگامی که ماموران را دیدم، هراسان به درون منزل بازگشتم. فقط دعا میکردم که قتل دخترک به پای من نیفتد، ولی دقایقی بعد کارآگاهان پلیس آگاهی وارد خانه شدند.
اینها بخشی از اظهارات قاتلی است که تحت تاثیر وسوسههای شیطانی و فیلمهای کثیف، دختربچه بی گناهی را ناجوانمردانه به کام مرگ کشاند و او را خفه کرد! با توجه به اهمیت و حساسیت این ماجرای تکان دهنده که قلبهای زیادی را جریحه دار کرد، عامل این جنایت وحشتناک به گفتگو نشست تا در میان اظهارات او ریشههای این گونه جنایات را به واکاوی افکار عمومی بسپاریم.
*نامت چیست و چند سال داری؟
ایمان – ت هستم و ۲۵ سال دارم.
*تا کلاس چند درس خواندی؟
در رشته صنایع غذایی دیپلم گرفتم.
*اهل کجایی؟
در شناسنامه ام محل تولد «تربت جام» قید شده است، اما اهل مشهدم و از همان دوران نوزادی در مشهد بودم، چون پدرم اهل تربت جام است شناسنامه مرا هم از آن جا گرفته اند.
*تک فرزندی؟
نه! تک پسر هستم و دو خواهر دارم که ازدواج کرده اند.
*چرا به دانشگاه نرفتی تا ادامه تحصیل بدهی؟
زمینه مالی خوبی نداشتیم، چون پدرم یک راننده تاکسی است و درآمدش پاسخگوی نیازهای خانواده نبود!
*بعد از ترک تحصیل دنبال چه شغلی رفتی؟
آن زمان در رستوران یک هتل مشغول کار شدم، اما بعد از شیوع کرونا، مالک هتل تصمیم گرفت آن را تخریب کند، چون قدیمی ساز بود و از سوی دیگر هم فعالیت هتلها ممنوع شد. من هم از آن جا بیرون آمدم و در شرکت دیگری استخدام شدم که در زمینه تولید شیلنگ رادیاتور و کولر ماشین فعالیت داشت.
*سربازی خدمت کرده ای؟
نه! به دلیل این که چشم هایم ضعیف بود، از خدمت معاف شدم.
*هیچ گاه خودت با این صحنههای کثیف رو به رو شده بودی؟
حدود دو سال قبل بود که با یکی از همکارانم در شرکت شوخی میکردیم. او که متاهل بود مرا به خانه اش دعوت کرد، ولی من نپذیرفتم. به همین دلیل همیشه مرا «پسر ترسو» میخواند تا این که بالاخره یک روز پذیرفتم و به خانه آن همکارم رفتم که بزرگتر از من بود. آن روز من مشغول تماشای تلویزیون بودم که یک چای نبات برایم آورد. در حال صرف چای بودم که دیدم او فقط با گوشی تلفن سرگرم است! ناگهان رو به من کرد و گفت: تا به حال فیلمهای ... (شیطانی) دیده ای؟ هنوز پاسخ نداده بودم که در خانه را قفل کرد و گوشی را به دستم داد. آن روز احساس خیلی بدی داشتم و از خانه دوست و همکارم بیرون آمدم، ولی نمیتوانستم این ماجرای کثیف را برای کسی بازگو کنم.
*چرا ازدواج نکردی؟
از سه سال قبل به خانواده ام میگفتم من دختر یکی از بستگان مان را دوست دارم و میخواهم مرا داماد کنید! ولی آنها جدی نمیگرفتند.
*آن دختر هم تو را دوست داشت؟
نمیدانم! من فقط به او علاقهمند بودم و میخواستم ازدواج کنم! به خاطر نسبت فامیلی خجالت میکشیدم با آن دختر موضوع را در میان بگذارم.
*چه شد که آن دختر کوچک را به «خانه مرگ» کشاندی؟
آن روز سوار پراید یکی از همکارانم بودم که چند نفر دیگر از همکاران شرکت درون آن نشسته بودند. در حال رفتن به خانه بودیم که در مسیر یکی از همکاران سرش در گوشی تلفن خودش بود. یک لحظه رو به من کرد و گفت: «ایمان» این صحنه را نگاه کن! وقتی دیدم یک فیلم مستهجن و شیطانی است وسوسه شدم و آن را تا پایان تماشا کردم. در این هنگام بود که سر کوچه منزل مان رسیده بودم و از خودرو پیاده شدم. پدر و مادرم به شهرستان رفته بودند و کسی در خانه نبود. هنگامی که قصد ورود به خانه را داشتم، چشمم به دختر کوچکی افتاد که داخل کوچه به تنهایی راه میرفت. خودم هم نفهمیدم چگونه این افکار شیطانی به سراغم آمد. وسوسههای شهوت وجودم را فرا گرفت. بدون تصمیم قبلی آن دختر بچه (مهرسا) را صدا زدم. وقتی به کنارم آمد، دستش را گرفتم و به درون منزل بردم. قصد داشتم به او تعرض کنم، ولی او که متوجه موضوع شده بود، گریه کرد، سر و صدا به راه انداخت و جیغ کشید. هر کاری میکردم، ساکت نمیشد. چند دقیقه بعد او را کنار در حیاط آوردم که دوباره در کوچه رهایش کنم، ولی میترسیدم آبروریزی شود. چرا که رهگذرانی هم آن جا بودند. به همین دلیل دوباره او را به داخل خانه کشیدم، اما آن دختر همچنان سر و صدا میکرد، برای آن که جلوی فریادهایش را بگیرم، گلویش را با دستانم فشار دادم که ناگهان چهره اش کبود شد و بر زمین افتاد. هراسان کمی آب به صورتش ریختم تا شاید به هوش بیاید، ولی دیر شده بود....
*چرا جسد او را داخل منزل همسایه انداختی؟
آن لحظه آن قدر ترسیده بودم که نمیدانستم چه کنم! فقط میخواستم قتل دختربچه به پای من نیفتد! به همین منظور جسدش را درون کیسه سفید روی پشت بام گذاشتم و به خانه همسایه انداختم که در حال ساخت بود! بعد هم فقط دعا میکردم که پلیس به سراغ من نیاید!
وقتی عکس آن کودک بی گناه را روی شیشه خودروی پدرت میدیدی، چه احساسی داشتی؟ ناراحت بودم! وجدانم آسوده نبود، اما جرئت نمیکردم در این باره حرفی بزنم!
*خانواده ات چیزی نمیگفتند؟
چرا. مادرم متوجه رفتارهای غیرعادی من شده بود. به همین دلیل مدام میگفت: چرا ناراحتی؟ حتما باز زن میخواهی؟ گفتم، بله درست حدس زدید! زن میخواهم! ولی او باز هم مرا دعوا کرد که حرف نزن!
*چگونه از کشف جسد مطلع شدی؟
با سر و صدایی که در کوچه پیچید، از خانه بیرون آمدم. دیدم جیغ و فریاد از خانه همسایه میآید. وقتی پلیسها را دیدم فهمیدم که جسد آن دختر پیدا شده است. هراسان به درون منزل بازگشتم و خودم را بی خبر از همه چیزنشان دادم اما...
وقتی آن دختر کوچک را خفه کردی چه احساسی داشتی؟
دلم سوخت. ناراحت بودم. با خودم گفتم کاش این کار را نمیکردم. کاش آن فیلم را ندیده بودم. کاش به چشمان آن دختر تنها نگاه نمیکردم. ولی...
فیلمهای ماهوارهای هم تماشا میکنی؟
بله، البته بیشتر فیلمهای خارجی را نگاه میکردم، ولی خب صحنههای زننده دیگررا هم میدیدم. البته کانالهای مستهجن را پدرم بسته بود و نمیتوانستیم نگاه کنیم.
خودت ریشه این جنایت را در چه میدانی؟
نمیشود فقط یک موضوع را مطرح کرد. عوامل زیادی دست به دست هم داد تا سرنوشت من این گونه رقم بخورد. با این حال مقصر اصلی خودم هستم و نمیخواهم این ماجرا را به گردن دیگران بیندازم.
تا به حال با دختری ارتباط داشتی؟
نه. پدر من راننده تاکسی بود و اگر کسی را سوار میکردم و حادثهای رخ میداد شماره آن را به تاکسیرانی میدادند که بیشتر آبروریزی میشد.
اگر کسی چنین رفتاری را با نزدیکان خودت داشت، چه کار میکردی؟
خون او را میریختم، اگر کسی به خانواده من چپ نگاه کند!
غیرتی هستی؟
خیلی! وقتی سر کار بچهها شوخی ناموسی میکردند، به آنها تذکر میدادم و حتی درگیر میشدم.
پس چگونه خودت با دختری خردسال چنین رفتاری کردی؟ گفتم که یک لحظه وسوسههای شیطانی بیچاره ام کرد. در آن لحظه به بزرگی و کوچکی فکر نمیکردم، شهوت جلوی چشمانم را گرفته بود!
پشیمانی؟
غلط کردم! اشتباه کردم! بی عقلی کردم! نفهمیدم...
میدانی با این کار خانواده ات را هم نابود کردی؟
بله، از همه خجالت میکشم. به جوانان بگویید در آن لحظه فقط چشمان خود را ببندند. این شرمساری خیلی زجر آور است.
میدانی چه حکمی انتظارت را میکشد؟
اعدام میشوم! اما امید به گذشت خانواده مقتول هم دارم که مرا ببخشند!
چرا کاری نکردی که حداقل زودتر جسد دختر بچه را پیدا نکنند؟
میترسیدم! با خودم فکر میکردم شاید طوری بشود که نفهمند من این کار را کرده ام.
به خانواده خودت هم نگفتی؟
جرئت این کار را نداشتم. روزی که پدرم از شهرستان آمد، به خانه همسایه رفت. از این که «مهرسا» گم شده بود، خیلی ناراحت بود. مادر و خواهرانم فقط دعا میکردند که آن کودک زودتر پیدا شود.
وقتی مقابل چشمان پدر و مادرت دستگیر شدی، چه حالی داشتند؟
مادرم فقط اشک میریخت وهای های گریه میکرد. پدرم نیز سرش را میان دستانش گرفته بود و اصلا به من نگاه نمیکرد.