جزئیات رابطه یاسر با زن شوهردار همسایه طبقه بالای خود
موبایلی که در دست کودک بود رابطه مخفی مرد متاهل با زن همسایه طبقه دوم را بر ملا کرد.
به گزارش زنهار؛ زن ۳۸ ساله که از شدت گریه چشمانش به سرخی گراییده بود با بیان این که نمی دانم در کجای زندگی مشترک اشتباه کرده ام به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: تا مقطع دیپلم تحصیل کردم .پدرم مردی کشاورز بود و مادرم را خیلی دوست داشت با وجود این همواره در تصمیم های زندگی پدرم حرف آخر را می زد و نمی گذاشت ما در زندگی کمبودی داشته باشیم. در این سال ها دختر خاله ام «سیمین» بهترین و صمیمی ترین دوستم بود.
خلاصه تازه دیپلم گرفته بودم که دختر خاله ام ازدواج کرد آن روز دوست داماد که به قول معروف ساقدوش او بود توجه مرا به خودش جلب کرد و در یک نگاه به او دل باختم!
دختر خاله ام که متوجه این موضوع شده بود با «یاسر» صحبت کرد و فهمید که او نیز به من علاقه مند شده است به همین دلیل تلاش می کرد تا من و «یاسر» را به یکدیگر نزدیک کند! خلاصه پس از گفت وگوی کوتاهی که با هم داشتیم قرار خواستگاری را گذاشتیم ولی پدرم به شدت با این ازدواج مخالفت کرد و خانواده یاسر هم راضی به این ازدواج نبودند ،چرا که «یاسر» شغلی نداشت و خدمت سربازی هم نرفته بود ولی مهم تر از آن، این بود که تفاوت هایی را نیز از نظر اعتقادات مذهبی داشتیم و هر دو خانواده نگران این وضعیت بودند. با همه این اختلافات، آن قدر دختر خاله ام و شوهرش از رفتار و اخلاق «یاسر» به نیکی سخن گفتند که درنهایت پدرم رضایت داد ولی حتی به جشن عقدکنان مان هم نیامد!
به هر حال هیچ کدام از این مسائل در تصمیم من خللی ایجاد نکرد و بدین ترتیب من و او زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
بالاخره با کمک برخی از اطرافیان «یاسر» کاری پیدا کرد. اگرچه در یک آپارتمان کوچک به زندگی مشترکمان ادامه دادیم ولی هنوز هم خانواده «یاسر» با من ارتباطی نداشتند و در واقع روزها را به سختی می گذراندم. در این میان فقط با «نازیلا» رابطه صمیمانه ای داشتم که در واحد آپارتمانی طبقه بالاتر از ما زندگی می کرد.
شوهر «نازیلا» راننده کامیون بود ولی متاسفانه سال گذشته به دلیل تصادف در جاده جان خود را از دست داد. در این شرایط پسرم «آراد» هم به دنیا آمد ولی او از همان دوران نوزادی مدام بیمار می شد و یکسره گریه می کرد. هرچه او را نزد پزشکان مختلف می بردم فایده ای نداشت و دلیل گریه هایش را نمی فهمیدم. در همین حال رفتارهای یاسر با من و فرزندانم نیز به کلی تغییر کرده بود و به بهانه های گوناگون مرا کتک می زد و با توهین های زشت آزارم می داد. حالا دیگر بسیاری از شب ها را به خانه نمی آمد و مدعی بود که از گریه های «آراد» خسته می شود! و تحمل ندارد!
من هم دخترم را نزد دختر «نازیلا» می فرستادم تا با او بازی کند اما متاسفانه «نازیلا» هم به دلیل آن که شغلی در بیرون از منزل پیدا کرده بود، خیلی از شب ها را در خانه حضور نداشت. با همه این مشکلات، فقط زمانی که «نازیلا» به خانه می آمد نزد او می رفتم و از زندگی مشترکم با «یاسر» گلایه می کردم.
«نازیلا» نیز با حوصله به حرف هایم گوش می کرد ودلداری ام می داد که بالاخره در همه خانواده ها این مشکلات وجود دارد و دعوا و مشاجره بخشی از زندگی مشترک است!
«یاسر» همچنان کمتر به خانه می آمد و من از این موضوع عصبانی بودم. یک روز نزد «نازیلا» رفتم و به او گفتم شماره تلفنی را در گوشی «یاسر» دیدم که گویی با یک زن دیگر ارتباط دارد! به پیشنهاد «نازیلا» با همان شماره تلفن تماس گرفتم اما متاسفانه گوشی او خاموش بود.
این ماجرا به شدت افکارم را به هم ریخته بود تا این که روزی به طور اتفاقی دختر «نازیلا» گوشی مادرش را به من داد تا عکس او را نگاه کنم ولی ناگهان چشمم به پیامک هایی افتاد که «نازیلا» برای «یاسر» ارسال کرده بود. سقف اتاق دور سرم چرخید و تازه فهمیدم که در این مدت که من به چشم خواهری مهربان به «نازیلا» می نگریستم او همان «هوویم» بود که به درددل هایم گوش می داد و …