نجات دختر فراری از شکنجه‌ گاه پسر شیطان ‌صفت

دختر 14 ساله که گرفتار عشق پوشالی شده و مورد تجاوز قرار گرفته است، داستان زندگی‌اش را بازگو کرد.

نجات دختر فراری از شکنجه‌ گاه پسر شیطان ‌صفت

شب همه جا گسترده بود، دشت سینه وسیع و داغش را در برابر وزش نسیم ملایمی قرار داده بود، نسیمی آهسته و آرام به روی سینه‌اش می‌خزید و دامن‌کشان می‌گذشت، سکوتی ابهام‌آمیز بر همه جا حکمفرما بود، بر سقف نیلگون آسمان ستارگانی چند دور از چشم من جلوه‌گر بودند.

به گزارش زنهار به نقل از ایران، گاه‌گاه شیهه چند اسب بی‌شکیب سکوت دشت را درهم می‌شکست و سو سوی چند مشعل پرده سیاه شب را می‌درید و پیش می‌رفت.

دنبال عشق و آرامشی بودم که زندگی برایم بسازد و شادی و نشاط بیافریند اما با حیله و دروغ عمرم را تباه کرد.

یک صبح سرد و پاییزی هوا آرام بود ولی سرما از در و پنجره‌ها به هر زحمتی شده خود را به داخل اتاق می‌کشید. گویی هوا هم از سردی خودش به تنگ آمده بود و به دنبال مأوایی گرم بود. با خود می‌اندیشیدم که در این سال‌های تنهایی و سختی کشیدن، پرندگانی که پشت پنجره می‌نشستند و گربه‌ای که گاه و بی‌گاه در حیاط خانه پرسه می‌زد، هر کدام به سهم خود بخشی از روز مرا پر می‌کردند اما من قدر آن روزها را ندانستم.

این وقایع مدام فکرم را درگیر کرده‌اند، با خودم می‌گویم که به خاطر یک عشق پوشالی همه چیز را خراب کردم.

مرجان سرشار از اضطراب‌هایی که در نقاب صورتش موج می‌زد، وارد اتاق مشاوره شد… حال خوبی ندارد. احتیاج به کمک برای برگشتن به خانه دارد اما از ترس رفتار‌های اعضای خانواده نمی‌تواند تصمیم درستی بگیرد.

دختر نوجوان درحالی که بغض پشت هجی کلماتش پنهان شده، می‌گوید: من ۱۴ سال بیشتر ندارم و به خاطر شرایط حاکم در خانواده مجبور به فرار شدم؛ خانواده‌ای خشن و سختگیر با محدودیت‌های زیادی که برایم قائل بودند؛ حق هیچ‌گونه اظهارنظری نداشتم، باید به خواسته‌ها و حرف‌های آنها توجه می‌کردم. خسته شده بودم، بارها خودکشی کردم که نافرجام بود، شاید خدا دوستم داشت اما دیگر نمی‌توانستم فضای خانه را تحمل کنم. حس می‌کردم در قفس زندانی شده‌ام. هیچ اراده و اختیاری برای کارهایم نداشتم. همچون روبات شده بودم، یک روز خیلی گرم که صدای گنجشک‌ها از درخت روبه‌روی در خانه‌مان جیک‌جیک‌شان سکوت کوچه را شکسته بود، از خانه رفتم و از آن موقع تا الان سه هفته می‌شود که من بیرون هستم، ابتدا به تهران رفتم اما ترسیدم. بعد به یکی از روستا‌های اطراف ورامین آمدم که یکی از دوستانم آنجا بود. مرا با پسری آشنا کرد و دوست شدیم و تا حدودی به آرامش نسبی رسیدم.

او بیش از حد مهربان بود. پسری قد بلند با موهای فرفری. چند روزی گذشت در حالی که من فکر می‌کردم او چقدر هوای من را دارد، در اعماق وجودم برای مادرم دلتنگ شدم. من در یک خانه که از یک اتاق ۹متری و آشپزخانه شش‌متری تشکیل شده بود، بار دیگر در زندان دیگری گرفتار شدم. شاهین همه چیز برایم می‌خرید، درکم می‌کرد و احترام زیادی برای من قائل بود و من نهایت خوشبختی را احساس می‌کردم اما این خوشبختی دوام زیادی نیاورد. کم‌کم شاهین اخلاقش تغییر کرد. وقتی وارد ارتباط‌هایی که من علاقه‌ای به آن نداشتم، شد…تازه فهمیدم که همه این محبت‌ها به خاطر چیست. او مرا کتک می‌زد. یک روز متوجه نشدم چطور وارد رابطه سیاه شدیم؛ او همه چیز را خراب کرد و به زور به من تجاوز کرد.

بعد هم که بیرون می‌رفت، در را قفل می‌کرد. یک شب که او خواب بود، کلید در را برداشتم و پنهانی در سیاهی شب از خانه که چه بگویم از جانم گریختم؛ جهنمی که خودم برای خودم درست کرده بودم. سگ‌های ولگرد در خیابان رژه می‌رفتند. ترس تمام وجودم را گرفته بود. پابرهنه درست عین بچه‌های زباله‌گرد که گاهی وقت‌ها آنها را از پشت شیشه ماشین می‌دیدم و دلم برایشان می‌سوخت. حالا خودم دقیقاً مانند آنها شده بودم. آنقدر دویده بودم که دست شاهین کثیف به من نرسد. مقابل یک درمانگاه که رسیدم، نفس‌زنان خودم را به نگهبانی آنجا رساندم و از مرد میانسالی که در اتاقک نگهبانی بود، خواستم به من کمک کند. به او گفتم که فرار کرده‌ام و به پلیس خبر بدهد. کف پایم که نمی‌دانم کی بریده بود خون‌آلود شده بود و از ترس اصلاً دردش را حس نمی‌کردم. من خانواده‌ام را می‌خواهم. همان پدر سختگیر با همان عصبانیت‌هایش. تازه فهمیدم که چه گرگ‌هایی در بیرون از خانواده در انتظار ما هستند. من گول خوردم و زندگی‌ام را به تباهی کشاندم، حال نمی‌دانم چه سرنوشتی در انتظارم است. من می‌خواهم به خانه برگردم…

    دیدگاه شما
    پربازدیدترین اخبار