رفتم خواستگاری عاطفه اما عاشق خواهرش سودابه شدم
من و همسرم قبل از ازدواج حدود سه سال باهم دوست بودیم و رابطه خیلی صمیمی بین ما حاکم بود،تمام دوران دانشگاه را تقریبا باهم می گذراندیم به جز تعطیلات که او ناچار بود به علت تعطیلی خوابگاه به شهرستان برود.تقریبا درعکس های خانوادگی همه ی اعضای خانواده ش را می شناختم ،قرار ما این بود که بعد از فراغت از تحصیل رسماً مراسم خواستگاری و عقد و عروسی را به پا کنیم.
به گزارش زنهار، شش ماه قبل از خواستگاری به واسطه کمک یکی از اساتید دانشگاه شغل نسبتا خوبی پیدا کردم که با توجه به شرایط من درآمد مناسبی داشت و به همین خاطر خیلی زود قرارمدارهای خواستگاری را گذاشتیم و یک روز پاییزی به همراه پدر و مادر و خواهر و دامادمان راهی شهرستان شدیم.
راستش را بخواهید تا قبل از شب خواستگاری همیشه با خودم فکر می کردم که محال است دختری پیدا شود که بتواند جای عاطفه را برای من پر کند و از این بابت خیلی به خودم مطمئن بودم تا این که در مراسم خواستگاری خواهر بزرگتر عاطفه یعنی سودابه را دیدم و داستان بدبختی های زندگی من از همان شب رقم خورد .
در همان نگاه اول انگار دنیا روی سرم چرخید ،با اینکه عکس های زیادی از سودابه دیده بودم اما چیزی که من می دیدم با آن عکس ها زمین تا آسمان متفاوت بود .
کل مراسم خواستگاری را در عالم دیگری بودم و هزار فکر به ذهنم خطور کرد که چه باید بکنم ؟ آیا می شود این خواستگاری را به هم بزنم ؟ اگر این کار را بکنم چقدر شانس دارم که بعدها از سودابه خواستگاری کنم ؟ همینطور فکرهای عجیب و غریب به سرم خطور می کرد و آنقدر پریشان بودم که نمی دانستم در اطرافم چه می گذرد و گاها در پاسخ به حرفهای حاضرین سری تکان می دادم بدون آنکه بدانم چه می گویند .
اما هیچ راهی برای فرار نبود و نهایتا تمام قرارهای عقد و عروسی گذاشته شد.
در تمام مسیر برگشت عاطفه به من مسیج می داد که چرا اینجوری بودی ؟ چه اتفاقی افتاده و از این دست حرفها !
به سرعت سه ماه گذشت و مراسم عقد و جشن عروسی هم برگزار شد و من همچنان در آتش عشق سودابه می سوختم و حتی به گفته خواهرم در شب عروسی توجه بیش از حد من به سودابه باعث تعجب بعضی از مهمان ها هم شده بود .
در تمام این مدت عاطفه متوجه تغییرات حالات درونی من شده بود اما نمی دانست که ماجرا از چه قرار است و تمام این برخوردها را به حساب استرس های مرسوم ازدواج گذاشته بود ؛اما من در تمام مدتی که با عاطفه زندگی می کنم عاشقانه به سودابه فکر می کنم و از کوچکتذین فرصتی برای دیدن و هم صحبت شدن با او غافل نمیشم و تمام ترسم این است که روزی او ازدواج کند.